کاراکتر مارونا
مارونا یه سنجاب کوچولوی خیالانگیزه که توی جنگل مارون زندگی میکنه.
اون همیشه دنبال الهامه، از رنگها، صداها، دونات توتفرنگی... حتی باد پاییزی!
🎂 متولد: اولین روز فصل پاییز (۱ مهر)
🌰 دوستداشتنیترین چیزش: بلوط قرمز آلبالویی
✨ کار موردعلاقهاش: طراحی لوگو و نقاشیهای خیالانگیز
🍟 غذای مورد علاقش: فست فود و سیب زمینی سرخ کرده مخصوص
🐿 لقبش بین سنجابها: نگهبان الهام و رنگ
🍩 شیرینی محبوبش: دونات شکلاتی و توتفرنگی
مارونا و اولین نقاشی
(بر اساس داستان واقعی فروز، طراح مارون گرافیک)
در یک روز بارونی و ساکت، مارونا توی کلبهی گرم و چوبی خودش نشسته بود.
صدای نمنم بارون روی سقف، موسیقی آرامی ساخته بود.
همه چیز آماده بود برای یه کار دوستداشتنی...
مارونا با خودش گفت:
«امروز باید یه چیزی بکشم!»
روی میز کوچیکش، چندتا مداد رنگی، چند برگ سفید، و یه کتاب قدیمی از شخصیتهای بامزه حیوانی بود.
یکی از صفحهها تصویر یه موش بزرگ با گوشهای گرد بود.(میکی موس)
مارونا با ذوق چشمهاشو باز کرد:
«چه بامزهست! منم میخوام یه نقاشی مثل این بکشم!»
با دقت زیاد، مدادش رو برداشت و با ضربات آروم شروع به کشیدن کرد.
خط، گوش، بینی، دست، حتی اون لبخند قشنگ…
یک ساعت گذشت، دو ساعت…
وقتی کارش تموم شد، خودش هم باورش نمیشد.
مارونا نقاشیاش رو بالا گرفت و گفت:
«وای! شبیه خودشه! واقعاً خودشه!»
اون لحظه، یه حس خاصی توی دلش جوانه زد.
حسی که تا اون روز نمیشناختش...
مثل اینکه یه دنیای تازه از توی مدادش بیرون اومده بود.
مارونا بلند شد و جلوی آینه رفت.
خودش رو توی آینه نگاه کرد، در حالی که نقاشی رو بغل کرده بود و دُمش از خوشحالی بالا رفته بود گفت:
«من میتونم طراحی کنم. من یه نقاشم!»
اون روز، مارونا برای اولینبار فهمید که نقاشی فقط کشیدن نیست —
یه جور دیدن دنیاست.
و از اون روز به بعد، همهجا رو پر از طرح کرد؛
درختا، بلوطها، دوستاش، حتی کدوهایی که توشون پنهون میشد...🌰
گاهی یه نقاشی کوچیک، میتونه دنیای بزرگ درونت رو نشونت بده.
و اون لحظهست که میفهمی تو برای خلق کردن به دنیا اومدی. 🎨🖌️