ماجراهای مارونا
🌰✨ داستان مارونا و بلوط مارون
«جایی که خیال به رنگ درخت میروید...»
در دل جنگلی دور، جایی که آفتاب از لابهلای برگهای سبز عبور میکرد و صدای پرندهها مثل آهنگ آرامشبخش میپیچید، سنجابی کوچولو زندگی میکرد.
اسمش مارونا بود.
سنجابی مهربون، خیالپرداز، پر از انرژی، یک عاشق بیقید و شرط طراحی، با چشمهایی که انگار پر از رؤیا بودن.
مارونا متولد همون روزیه که اولین برگ پاییز از شاخه جدا شد...
نه زودتر، نه دیرتر.
مارونا با بقیه سنجابها فرق داشت.
همنوعهاش دنبال بلوط برای زمستون بودن،
ولی مارونا دنبال یک بلوط خاص بود…
بلوطی که فقط در افسانهها ازش حرف زده میشد؛ بلوطی به نام «مارون».
گفته بودن اون بلوط، اگه توی دستهای درست قرار بگیره، میتونه هر ایدهای رو زنده کنه...
روزی از روزها، مارونا، قلممویی از شاخهی بید نقاش درست کرد و دل به سفر زد. از کوههای خاکستری گذشت، از درهی بیالهام، از دشتهای سفیدِ بیرنگ. هر جا که میرفت، ردّ رنگی از خودش باقی میذاشت؛ چون دلش روشن بود و خیال توی چشمهاش میرقصید.
تا اینکه…
به درختی رسید، بلندتر از هر درختی که دیده بود. پوستش به رنگ شرابی تیره بود، درست مثل رنگی که همیشه در خوابهاش میدید.
روی شاخهی وسط، فقط یک بلوط آویزون بود…
نه معمولی، نه قهوهای. قرمز آلبالویی، درخشان، و زنده.
مارونا با تعجب نگاهش کرد.
این بلوط با همهی بلوطهایی که تا حالا دیده بود فرق داشت...
رنگش شبیه هیچکدوم نبود، یه جور خاصی برق میزد.
دستش رو دراز کرد، آروم برداشتش،
و همون لحظه، حس کرد یه چیز عجیبی توی دلش روشن شد...
یه چیزی شبیه الهام، شبیه اینکه قراره یه ماجرا تازه شروع بشه.
مارونا فهمید که این بلوط، همونیه که دنبالش بوده.
بلوط مارون.
تا بلوط رو لمس کرد، درخت شروع کرد به حرف زدن:
«مارونا… اینجا سرزمین توئه. از امروز، تو نگهبان خیال و رنگی. هر ایدهای که توی دلت سبز شه، اینجاست که شکوفه میزنه…»
اون لحظه، یه نور آلبالویی دور مارونا پیچید، قلمموش روشن شد، دمش شروع کرد به درخشیدن.
مارونا همون موقع یه جرقه توی ذهنش خورد و نشست و با مدادش یه طرح کشید...
یه بلوط ساده، با یه برگ، ولی پر از حس.
بعد گوشه کاغذ نوشت:
«این برند منه...
الهام گرفته از بلوط مارونه»
و درست همونجا، مارون گرافیک متولد شد.
یه جنگل، نه از درخت، بلکه از ایده، فرم، رنگ و معنا.
🎨 از اون روز به بعد، مارونا هرجا میرفت، بلوط مارون همراهش بود.
یه روز گذاشتش توی کیفش،
یه روز کنارش موقع طراحی،
یه بار هم زیر نور آفتاب، گذاشتش روی دفترش و دید که چطوری نور ازش رد میشه و میافته روی خطهای نقاشی...
مارونا کمکم فهمید که این بلوط فقط یه بلوط نیست؛
یه جور راهنمای خلاقیتشه...
یه الهام کوچیک و خاص، که انگار فقط مخصوص خودشه.
🌰 و از اون روز، هر بار که باد میاومد و برگها میرقصیدن، مارونا یه صفحه تازه توی دفترش باز میکرد...
چون میدونست الهام از راه رسیده.
اگه جایی دیدی یه طراحی یهجور عجیبی با احساس گره خورده،
یا یه لوگو طوریه که انگار خودش حرف میزنه، شک نکن...
مارونا ردّ دم جادوییش رو اونجا گذاشته...